جدول جو
جدول جو

معنی کم زده - جستجوی لغت در جدول جو

کم زده
کسی که حقیر و فرومایه به شمار آمده، کم بخت، آواره، سرگشته
تصویری از کم زده
تصویر کم زده
فرهنگ فارسی عمید
کم زده
(پَ دَ / دِ)
اظهار عجز کرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حقیر شمرده. فرومایه محسوب شده. (فرهنگ فارسی معین). ذلیل و خوار. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که پیوسته در قمار نقش کم زند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کم زدن و کم زن شود، کم بخت. (آنندراج). کم بخت. بی دولت. (فرهنگ فارسی معین) ، آواره وسرگشته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
طالع بد بود و بد اختر شدم
کم زدۀ کوی قلندر شدم.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کم زده
اظهار عجز کرده، حقیر شمرده فرومایه محسوب شده، کسی که پیوسته در قمار نقش کم زند، کم بخت بیدولت، آواره سر گشته، کافر منافق
فرهنگ لغت هوشیار
کم زده
((~. زَ دِ))
بی دولت، بی اقبال
تصویری از کم زده
تصویر کم زده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عم زاده
تصویر عم زاده
عموزاده، پسرعم، پسر عمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم زده
تصویر قلم زده
هر چه که بر روی آن قلم زنی شده باشد، نوشته، مکتوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم زدن
تصویر دم زدن
نفس کشیدن، تنفس کردن
کنایه از لب به سخن گشودن، حرف زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از پا درآمده، از زیر بار در رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می زده
تصویر می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مثال می زدگانیم ما در دل ما غم بود / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود (منوچهری - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
غم دیده، اندوهگین، ماتم زده
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ دَ / دِ)
گمراه. (آنندراج) (غیاث) ، منافق. گنه کار. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ هَُ تَ)
اظهار عجز کردن و خود را وقعی نگذاشتن. (آنندراج). اظهار عجز کردن. برای خود اهمیتی قایل نشدن. فروتنی کردن. تواضع نمودن. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر مردان عالم کم زنانند
ترا زان کم زدن آخر کمی کو.
سنائی.
ای کم زده خورشید فلک بر رایت
عاجز شدگان زطبع گوهرزایت.
مجیرالدین بیلقانی.
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند.
(مثنوی).
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی.
مولوی.
با چنین زفتی چگونه کم زنی
با چنین وصلت به واصل کی رسی.
مولوی.
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم نرهی از کمی.
مولوی.
در کم زدن زیادتی آنها که دیده اند
چون شمع میکنند زبان در دهان گاز.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از ترک گرفتن و بد گفتن و حقیر و فرومایه شمردن. (آنندراج). کنایه از بد گفتن. حقیر و فرومایه شمردن. (فرهنگ فارسی معین) :
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتۀ دهقان چه کنم.
خاقانی.
کان یکی یافتن دورا کم زن
پای برتارک دو عالم زن.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 53).
بین بد و نیک همه و دم مزن
صبر کسی را به جهان کم مزن.
امیرخسرو (از آنندراج).
، باختن در قمار. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من
مهره به دست تو بود کم زده ای خون گری.
سنائی.
در این داوری هیچکس دم نزد
که در بازی کیمیا کم نزد.
نظامی.
کانجا همه پاک باز باشند
ترسم که تو کم زنی بمانی.
مولوی (از فرهنگ نوادر و لغات کلیات شمس چ فروزانفر).
و رجوع به کم زده و کم زن شود.
، در شواهد زیر بمعنی بازپس ماندن در انجام دادن امری. کوتاه آمدن. کم آمدن و عقب ماندن آمده است:
صبر کم می زند قدم این سوی
آب چشمم بگو که کم نزند.
امیرخسرو (از آنندراج).
در سفر خواجه بی غلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست...
تو که مردی، نمی کنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری
خواجه چون بی غلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند.
اوحدی (جام جم دیوان چ سعید نفیسی صص 546- 547).
، کم کردن و کاستن و کوتاه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرطوب. که قطرات آب یا باران بر آن نشسته باشد. آب زده:
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
سنائی.
، آب پاشیده. آب پاشیده شده:
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی دم. (ناظم الاطباء). دم بریده. (آنندراج). که دم او قطع شده باشد. کل. کله. (در تداول مردم قزوین) :
در کار مار دم زده انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ رَ)
لب زده. که لب بدان زده باشند. که نفس بدان دمیده باشد: دم زدۀ سگ، که لب بر آن زده باشد. با دهان آلوده کرده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم زدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گریخته. (آنندراج). رم دیده. رم کرده. رم خورده. رجوع به رم دیده و رم خورده و رم کرده شود:
رشتۀ جذب محبت نکند کوتاهی
چه شد ای رم زده، آهوی بیابان شده ای.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پِ / پَ دَ / دِ)
نقصان یافته و تلف شده و سپری. (ناظم الاطباء). و رجوع به کم شدن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ / دِ)
مسوّس. مدوّ. کرمو. کرم خورده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ دَ / دِ)
گریخته. فرارکرده. (یادداشت بخط مؤلف) ، منحنی شده:
دو پی هر دو چون لام الف خم زده
دو حرف از یکی جنس بر هم زده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تر زده
تصویر تر زده
قباله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
نژند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف زده
تصویر صف زده
صف بسته رده کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم زده
تصویر شرم زده
شرمنده، شرمگین، خجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهم زده
تصویر سهم زده
ترسیده، بیمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب زده
تصویر تب زده
کسی که مبتلا به تب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
اظهار عجز کردن و خود را وقعی نگذاشتن، اظهار عجز کردن، فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جن زده
تصویر جن زده
بخوریده پری زده آنکه مورد اذیت و آزار جنیان واقع شده، مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از میدان در رفته، وارفته بی حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم زده
تصویر بهم زده
مخلوط شده، درهم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دک زده
تصویر دک زده
کسی که ریش سبیل و مژه و ابرو را تراشیده باشد چار ضرب زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم زده
تصویر گم زده
گنهکار، گمراه، منافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بم زدن
تصویر بم زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم زدن
تصویر دم زدن
فرو بردن و بر آوردن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم زدن
تصویر کم زدن
((کَ زَ دَ))
حقیر شمردن، اظهار عجز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
((غَ. زَ دِ یا دَ))
آن که غم به وی رسیده، محزون، مغموم
فرهنگ فارسی معین